|
توي مشتش چيزي بود. محكم مي فشردش و مي ناليد ! پرستار جوان سر رسيده بود. با ديدن پرستار، التماس كرد و ناليد : - شهرك اندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي پرستار پرسيد: « چي!» - شهرك ژاندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي روي برانكاد نشسته بود. چادرش را در خود پيچيده بود. دوباره ناليد : - شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي خانم رضايي سر رسيد. قد كوتاهي داشت. بهيار بود. پرسيد: « چي شده خانم نصرتي؟» « نمي دونم والله، الآن آوردنش .» به صورت زن نزديك شد ، گفت: « اسمت چيه خانوم ؟» زن مشتش را نزديك او برد : - شهرك ژاندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي « مي گم اسمت چيه ؟» - شهرك ژاندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي سوپروايزر، كه در«ايستگاه پرستاري» تلفنش تمام شده بود، هيكل درشتش را تكان داد و باسنش را از روي صندلي پايين كشيد. گوشي تلفن غلطي زده بود روي ميز. خواست گوشي را سر جايش بگذارد ، پشيمان شد. ازهمان جا فرياد كشيد : ا « چي شده بازم كه همه تون جمع شدين اونجا؟» ؟؟ صداي سوپروايزر را كه شنيد، به طرفش ناله كرد : - شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي نزديكشان آمد . به خانم نصرتي گفت : «كسي باهاش نيس ؟» - نه، مدتيه كه آوردنش . ماشيني كه به ش زده در رفته !» ميان سال بود . آنقدردرچشمانش ترس بود كه بتواند آن را در اورژانس به داخل بيمارستان منتقل كند . همه ترسيدند . بي دليل ترسيدند ! ترس، از بخش اورژانس گذشت . از راه روها گذر كرد . آسانسور خراب بود . مسير مردم را گرفته و از پله ها بالا رفت . در راهروها ، به ديگران سرايت مي شد . مي چسبيد و گرفتارشان مي كرد. باد زايمان زائويي را گرفت . از پوستش عبور كرد و به خون جنين رسيد . جنين تكاني خورد و پاهايش را به بيرون نشانه رفت . مي ترسيد اما تصميمش را گرفته بود . آنقدر فشار آورد تا بالاخره زن او را زاييد . احساس ترس، بيشترخودش را جلوه داد. بالاخره دكتر آمد . موبايلش «سمفوني بتهون» را نواخت : ا « سلام استاد . با زحمتاي ما ! به خدا شرمنده ام.» وقتي اشاره كرد تا زن را از آنجا دور كنند ، گفت: « بله بله استاد ، بازم شرمنده ام . اينجا خودت كه مي دوني، ني، ني، ني...» خانم پرستار دو نفر را صدا زد : « ببريتش اتاق معاينه.» زن همچنان مي ناليد : - شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي به طبقه ي پنجم رسيده بود. درون عروق ساختمان رسوخ كرده بود و سراسيمه به دنبال مكاني مي گشت تا خودش را منسجم كند ! پرستار «ارولوژي» چاي مي نوشيد . متوجه نبود ، بيمارش، كه زير دستگاه «هموديالز» دراز كشيده است ، دارد مي رود ! آخرين جرعه ي چاي را به دهانش مي برد كه بيمار ، آه كشيد . دست و پايش را گم كرد و به سرپرستاري بخش ، خبر داد . دكتر كه آمد ، مريض رفته بود . گرماي آفتاب ، به شدت ظهر نبود اما هنوز’هلٌپٌ داشت . از لابه لاي« لوردراپه » عبور كرد و خود را به بخش مغز و اعصاب رساند . زن گفت : ا - شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي روشنايي روز، به بيماران بخش آسيب مي زد به همين خاطر، از نور ملايم چراغ ، براي آنجا كمك گرفته مي شد .اتاق پراكنده از سايه روشني مايل به غروري بود كه بر او نهيب مي زد . وقتي نور به داخل خزيد ، مجبور شد انتظار بكشد تا چشمانش به تاريكي عادت كند . تاريكي ، ازترس او استفاده كرد و او را بلعيد ! زن ناله مي كرد: ا - شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي پرستار گفت : «خانوم ، آدرس خونه ات ، خونه ات كجاست ؟» هنوز مشتش بسته بود . پرستار گفت : « ببينم ، چيه تو دستت؟!» مشتش را عقب كشيد و ناله كرد : - شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي مردي به هم ريخته بود . درب اتاق را باز كرد و سراسيمه خود را روي زن انداخت : «چه بلايي سرت اومده ؟ بالاخره با چشاي خودت ديدي شهراي بزرگ چه جوريه ، اينم تهرون . » زن ناليد : - شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي پرستارگفت : « اونو مي شناسين ؟» « خواهرمه . چه ش شده خانوم پرستار؟ تو رو به خدا به م بگين چه بلايي سرش اومده؟»؟ « ضربه خورده آقا ، ماشين به ش زده . خونه تون كجاس؟» مرد گفت : « شهرك ژاندارمري مي شينم » دكتر گفت : «باشه باشه استاد . حتمان ميام. اما گفته باشم ، من زياد «بريج» بلد نيستم . رو من حساب نكنين ها .» مرد گفت: « آخه تو اتوبان چيكار مي كردي؟ نگفتم اينجا نميتوني زندگي كني! بايس همونجا مي موندي .» زن گفت : « شهرك ژاندارمري ميرم، مي بري؟» و مشتش را باز كرد . اسكناس صد توماني از ميان مشتش روي زانوي مرد افتاد . شماره ي گوشه راستش نبود! سر پرستار در« رزوشن» با تلفن صحبت مي كرد . دكتر نبود . مريض ، خونش را به دستگاه دياليز سپرده بود . پرستار، چاي مي نوشيد . آفتاب ازسر شب رفته بود . عكسي با روسري، انگشت اشاره را روي دهانش گرفته بود . آسانسور، خالي مي رفت . فقط بالا مي رفت . كسي پايين منتظرش نبود . زن، ديگر نمي ترسيد. چُرت مي زد .
انجام تير83 |
|