مسير ترس

عباس موذن
ga_moazzen@yahoo.com




توي مشتش چيزي بود. محكم مي فشردش و مي ناليد ! پرستار جوان سر رسيده بود. با ديدن پرستار، التماس كرد و ناليد :
- شهرك اندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي
پرستار پرسيد: « چي!»
- شهرك ژاندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي
روي برانكاد نشسته بود. چادرش را در خود پيچيده بود. دوباره ناليد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
خانم رضايي سر رسيد. قد كوتاهي داشت. بهيار بود. پرسيد:
« چي شده خانم نصرتي؟»
« نمي دونم والله، الآن آوردنش .»
به صورت زن نزديك شد ، گفت:
« اسمت چيه خانوم ؟»
زن مشتش را نزديك او برد :
- شهرك ژاندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي
« مي گم اسمت چيه ؟»
- شهرك ژاندارمري ي ي، شهرك ژاندارمري ي ي
سوپروايزر، كه در«ايستگاه پرستاري» تلفنش تمام شده بود، هيكل درشتش را تكان داد و باسنش را از روي صندلي پايين كشيد. گوشي تلفن غلطي زده بود روي ميز. خواست گوشي را سر جايش بگذارد ، پشيمان شد. ازهمان جا فرياد كشيد : ا
« چي شده بازم كه همه تون جمع شدين اونجا؟» ؟؟
صداي سوپروايزر را كه شنيد، به طرفش ناله كرد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
نزديكشان آمد . به خانم نصرتي گفت :
«كسي باهاش نيس ؟»
- نه، مدتيه كه آوردنش . ماشيني كه به ش زده در رفته !»
ميان سال بود . آنقدردرچشمانش ترس بود كه بتواند آن را در اورژانس به داخل بيمارستان منتقل كند . همه ترسيدند . بي دليل ترسيدند ! ترس، از بخش اورژانس گذشت . از راه روها گذر كرد . آسانسور خراب بود . مسير مردم را گرفته و از پله ها بالا رفت . در راهروها ، به ديگران سرايت مي شد . مي چسبيد و گرفتارشان مي كرد. باد زايمان زائويي را گرفت . از پوستش عبور كرد و به خون جنين رسيد . جنين تكاني خورد و پاهايش را به بيرون نشانه رفت . مي ترسيد اما تصميمش را گرفته بود . آنقدر فشار آورد تا بالاخره زن او را زاييد . احساس ترس، بيشترخودش را جلوه داد. بالاخره دكتر آمد . موبايلش «سمفوني بتهون» را نواخت : ا « سلام استاد . با زحمتاي ما ! به خدا شرمنده ام.»
وقتي اشاره كرد تا زن را از آنجا دور كنند ، گفت: « بله بله استاد ، بازم شرمنده ام . اينجا خودت كه مي دوني، ني، ني، ني...»
خانم پرستار دو نفر را صدا زد :
« ببريتش اتاق معاينه.»
زن همچنان مي ناليد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
به طبقه ي پنجم رسيده بود. درون عروق ساختمان رسوخ كرده بود و سراسيمه به دنبال مكاني مي گشت تا خودش را منسجم كند ! پرستار «ارولوژي» چاي مي نوشيد . متوجه نبود ، بيمارش، كه زير دستگاه «هموديالز» دراز كشيده است ، دارد مي رود ! آخرين جرعه ي چاي را به دهانش مي برد كه بيمار ، آه كشيد . دست و پايش را گم كرد و به سرپرستاري بخش ، خبر داد . دكتر كه آمد ، مريض رفته بود . گرماي آفتاب ، به شدت ظهر نبود اما هنوز’هلٌپٌ داشت . از لابه لاي« لوردراپه » عبور كرد و خود را به بخش مغز و اعصاب رساند . زن گفت : ا
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
روشنايي روز، به بيماران بخش آسيب مي زد به همين خاطر، از نور ملايم چراغ ، براي آنجا كمك گرفته مي شد .اتاق پراكنده از سايه روشني مايل به غروري بود كه بر او نهيب مي زد . وقتي نور به داخل خزيد ، مجبور شد انتظار بكشد تا چشمانش به تاريكي عادت كند . تاريكي ، ازترس او استفاده كرد و او را بلعيد ! زن ناله مي كرد: ا
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
پرستار گفت :
«خانوم ، آدرس خونه ات ، خونه ات كجاست ؟»
هنوز مشتش بسته بود . پرستار گفت :
« ببينم ، چيه تو دستت؟!»
مشتش را عقب كشيد و ناله كرد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
مردي به هم ريخته بود . درب اتاق را باز كرد و سراسيمه خود را روي زن انداخت :
«چه بلايي سرت اومده ؟ بالاخره با چشاي خودت ديدي شهراي بزرگ چه جوريه ، اينم تهرون . »
زن ناليد :
- شهرك ژاندارمري ي ي ، شهرك ژاندارمري ي ي
پرستارگفت :
« اونو مي شناسين ؟»
« خواهرمه . چه ش شده خانوم پرستار؟ تو رو به خدا به م بگين چه بلايي سرش اومده؟»؟
« ضربه خورده آقا ، ماشين به ش زده . خونه تون كجاس؟»
مرد گفت :
« شهرك ژاندارمري مي شينم »
دكتر گفت :
«باشه باشه استاد . حتمان ميام. اما گفته باشم ، من زياد «بريج» بلد نيستم . رو من حساب نكنين ها .»
مرد گفت:
« آخه تو اتوبان چيكار مي كردي؟ نگفتم اينجا نميتوني زندگي كني! بايس همونجا مي موندي .»
زن گفت : « شهرك ژاندارمري ميرم، مي بري؟» و مشتش را باز كرد . اسكناس صد توماني از ميان مشتش روي زانوي مرد افتاد . شماره ي گوشه راستش نبود!
سر پرستار در« رزوشن» با تلفن صحبت مي كرد . دكتر نبود . مريض ، خونش را به دستگاه دياليز سپرده بود . پرستار، چاي مي نوشيد . آفتاب ازسر شب رفته بود . عكسي با روسري، انگشت اشاره را روي دهانش گرفته بود . آسانسور، خالي مي رفت . فقط بالا مي رفت . كسي پايين منتظرش نبود . زن، ديگر نمي ترسيد. چُرت مي زد .

انجام تير83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33984< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي